دلم مثل کوه سنگینه. 

همه تلاشم و کردم تا دیگه این بدسرشت دروغگو رو در این سمت  نینم. با این همه موسوی چرا باید باز هم تو انتخاب شوی؟ سیاهترین دوره ریاست جمهوری دوره توست.  

بعد از دیدن اون CD اونقدر گریه کردم و فکر کردم که تو در تمام این روزهای ریاستت لحظه ای به آن فکر نکرده بودی. تو به همه مردم رودست زدی. از تو به اندازه اسکندر مقدونی و چنگیز مغول متنفرم. با حضور دوباره تو احساس می کنم خاک پاکم را به یک اجنبی دیوسیرت سپرده ام. هیچ وقت از یک واقعه سیاسی اینقدر ناراحت نشده بودم. 

 

خدا جای حق نشسته است. ما نتوانستیم حقمان را بگیریم. خدایا جز وجود حق ستانت کسی را نداریم.  

سال نو مبارک

سلام

 

می دونم خیلی وقته که آپ نکردم اما مثل خیلی از خواننده های خاموش می اومدم و نوشته هاتون و می خوندم.

 

ممنونم که سراغم و می گرفتید و حالم و می پرسیدید.

 

راستش همه انگیزم و برای نوشتن از دست داده بودم.

 

سال گذشته سال خوبی برای من نبود و از اینکه تموم شد واقعا خوشحالم. پارسال پر بود از مریضی و گرفتاری و تنشهای کاری و نی نی کوچولویی که تو همون ماههای اول بارداری از بین رفت.

 

اما هر سال جدیدی که شروع می شه آدم و پر می کنه از انگیزه و امید دوباره.

 

دعا می کنم امسال سال خوب و پربرکتی برای هممون باشه به دور از مریضی و مشکلات وحشتناک و لاینحل. دعا می کنم پر باشه از آرامش و خبرهای خوب و اتفاقات شادی آفرین.

پیش از ازدواج

میشه راجع به زمان ازدواجت ، شرط و شروطت ، معیارها و چیزایی که تونستی تغییر بدی و ... برامون بگی؟ مثل اون چیزی که از آرزوها نوشته بودی چیزایی که کمرنگن ممنونم.

این نظر یکی از دوستان بود که به صورت خصوصی برام فرستاد و من بدون ذکر نامش اینجا گذاشتم تا راجع به مطلبی که خواسته بنویسم.

من و همسرم 29 دی 84 مصادف با عید غدیر عقد کردیم و شهریور 85 هم جشن ازدواجمون و گرفتیم.

من شرط عجیب و غریب یا توقع زیادی برای ازدواج نداشتم. اول از همه کسی که به خواستگاریم می اومد باید ظاهرش و برخوردش به دلم می نشست تا بتونم برای ازدواج بهش فکر کنم. مورد بعد شغلش بود. شأن اجتماعی شغل همسرم مهم بود. نمی گفتم مهندس و مدیرعامل و خلبان باشه. اما راضی هم نبودم شغلهای پست جامعه رو داشته باشه. ( این و قبول دارم که هیچ کاری بد نیست و وجود همه مشاغل لازم و ضروریست اما من نمی تونستم با همه جور شغلی کنار بیام) ترجیح می دادم کارمند باشه تا بازاری. دلم می خواست وقت رفت و آمد و حساب و خرج زندگی رو به طور دقیق بدونم و بتونم برنامه ریزی کنم. مورد بعد ایمانش بود. منظورم از ایمان صرفا نماز خوندن نیست. آدم با ایمان حلال و حروم سرش می شه. هیز و بداخلاق نیست. در حق همسرش و اطرافیانش کوتاهی نمی کنه. به خودش هم ظلم نمی کنه حالا چه با اعتیاد یا هر چیز دیگه. مخصوصا که حتی سیگاری بودن طرف هم برام غیر قابل تحمل بود اعتیادم که دیگه حرفش و نزن. دونستن این مطلب خیلی سخته.( منظورم همین ایمان ذکر شدست) حتما نیاز به تحقیق و دقت زیاد داره. بعد از اون جُربُزه طرف بود (نمی دونم جربزه رو درست نوشتم یا نه) یکی و می بینی 30 سالشه هنوز که هنوزه هیچی نداره. این آدم یا درس می خونده یا کار می کرده. اگر درس می خونده عذرش موجه تره ولی اگر کار می کرده باید وضع مالی خوبی داشته باشه در غیر اینصورت آدم جمع کن و خوش فکری نبوده و بعد از این هم هیچ وقت نمی تونه روشش و عوض کنه مگر اینکه شما بتونی حساب و کتاب و دستت بگیری و باعث پیشرفت مالیش بشی. در هر صورت چون این جربزه برام مهم بود نمی تونستم بپذیرم که بعد از این همه کار هیچی نداشته باشه. مورد بعد خونوادش بود و روابط اونا با هم. اگر اونا خودشون با هم مشکل داشته باشن و از هم گریزان انتظار نداشته باش که با تو هم غیر از این باشن. اگر به هم احترام نذارن با تو هم همینطورن. خونواده خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی مهمه. نگید اصل خودشه. اگر خونواده ها راضی نباشن یک معضل بزرگه. در کنار همه اینها من خودم با خونواده خشکه مذهبی یا خیلی باز هم نمی تونستم کنار بیام و تو انتخابم همه اینارو در نظر گرفتم. شرط و شروط من همینا بود.

و اما دو مورد از خواستگارایی که رد کردم یکیشون از همان ابتدای ورود قیافش بدجور حالم و گرفت. تا پیش از اون فکر می کردم قیافه برام مهم نیست اما با دیدن اون فهمیدم لااقل کمی زیبایی باید داشته باشه انقدری که روت بشه به دیگران معرفیش کنی.

یکی دیگه که سن بالایی داشت چهل یا شاید کمی کمتر و پزشک بود و(به اصرار یکی از اقوام مجبور شدم باهاش حرف بزنم وگرنه همون سنش برای رد کردنش کافی بود) اونقدر با غرور حرف می زد که حس بدی بهت می داد. من اون موقع 22 سالم بود و کتابم تازه به تایید انتشارات جیحون رسیده بود. وقتی به اون گفتم که می نویسم با لبخندی تمسخرآمیز گفت جالبه!! آدم همسرش نویسنده باشه!! تحصیلات شعور اون مرد و بالا نبرده بود. اون از همون برخورد اول می خواست حرف حرف خودش باشه. موردی که من بین هیچ کدوم از خواستگارام نداشتم.

اینا دومورد چشمگیر بین اونای دیگه بودن. بقیشون یا سطح خونوادگی یا آشنایی قبلی به خاطر فامیل بودن باعث می شد نپذیرم. ضمن اینکه من یک حس عجیبی هم پیدا کرده بودم که همش فکر می کردم شاید بعدی بهتر باشه. این حس واقعا وحشتناکه اگر در خودت می بینی ترکش کن.

 خلاصه این گردونه گشت و گشت تا رسید به همسرم. من 23 سال داشتم و همسرم 29. سطح خونوادگیمون تقریبا مثل هم بود. اون بعد از دیپلم رفته بود سر کار و با پس اندازش یه خونه کوچولو خریده بود. پدرش و چند سال پیش از دست داده بود و مسئولیت خونوادش با اون بود و همین امر حسابی آب دیدش کرده بود. ظاهری ساده چهره ای مهربون و رفتاری بسیار مودبانه داشت. خواسته اون از من چیز زیادی نبود به جز اینکه می خواست زندگیش دور از حاشیه باشه و پله پله پیشرفت کنه. شغلش مناسب بود و درآمدش هم برای یک زندگی متوسط دونفره کافی. خانواده ها هم کاملا راضی بودن و بالاخره این وصلت انجام گرفت. اون موقع برای پذیرفتنش تردید زیادی داشتم چون اصلا قصد ازدواج نداشتم و اونقدر فکرم درگیر کار و مسائل دیگه بود که به هیچ کس جدی فکر نمی کردم اما با راهنماییهای خوب اطرافیانم پذیرفتم و الان واقعا خوشحالم که پذیرفتم.

مشکلات در هر زندگیی وجود داره. بعضیها راه حلش و پیدا می کنن. بعضیهای دیگه گیج می شن و بدترش می کنن. دوره نامزدی و عقد ما بسیار شیرین بود. ما فقط آخر هفته ها همدیگرو می دیدیم. هیچ جای خاصی هم نمی رفتیم و اغلب خونه بودیم. شاید دو سه بار پارک رفتیم. دو سه بار هم سینما و یک بار هم برای تعطیلات نوروز به مسافرت. با این حال واقعا خوش بودیم.

 قطعا هر دختر و پسری تو این دوره روابطی با هم دارن اما از نظر من این وظیفه دختره که تا پیش از ازدواج حرمت خونه پدر و نگه داره و بکارتش و بعد از ازدواج تقدیم همسرش کنه. مطمئن باش اینجوری احترامت برای همسرت بیشتره و اون اگر هم بخواد سستی کنه به خاطر این قضیه هم که شده زودتر عروسی رو برپا می کنه. از نظر روانشناسی هم خیلی اهمیت داره و تو فرصت خیالپردازیهای عاشقانه رو هم به خودت و هم به همسرت میدی. در ضمن این یک قاعدست که هیچ مردی از زنی که خودش و به راحتی در اختیارش قرار می ده خوشش نمیاد و شاید در ابتدا براش لذت بخش باشه اما بسیار کوتاه و زودگذره. پس هر کاری دوست دارید بکنید اما این یک کار و بذارید بعد از ازدواج. البته زمانه در عرض همین چند سال هم عوض شده و متاسفانه بعضی دخترا این قضیه رو تقدیم به دوست پسراشونم می کنن دیگه نامزد که جای خود داره. ولی خب چون از من پرسیدی من هم رفتارها و نظرات خودم و می نویسم و از اونجایی که قطعا این تقاضا رو در دوره نامزدی خواهید شنید راجع به آن نوشتم. این قضیه از اون مواردیست که من با چشم خودم دیدم در حالیکه دختر می گفت ما عقد کردیم و نمی تونم اجازه ندم و شما نمی دونید که با چه ماجراهایی به خونه همسرش رفت و بعد از چندبار طلاق و طلاق کشی و به دنیا آوردن یه بچه در حالیکه اون بچه رو هم از اقوامشون پنهان کردن بعد از یک مهمونی کوچیک با بچش به خونه همسرش رفت و مورد دیگه که بعد از یک سال عقد و لذت بردن آقا حالا اون دختر دل همسرش و زده ... این کارو نکنید. خواهرانه سفارش می کنم.  این و هم فراموش نکنید نامزدی فرصتیه برای شناخت بیشتر شما از هم. پس طوری رفتار نکنید که پلهای پشت سرتون خراب شه و خدایی نکرده اگر دیدید نمی تونید با هم کنار بیایید در معذورات قرار بگیرید و مجبور به ادامه راه باشید. با کمی هوشیاری بسیاری از خصوصیات اخلاقی هم و در این دوره خواهید شناخت. پس سعی نکنید همیشه عاشقانه حرف بزنید.

 راجع به آیندتون، ‌برنامه هاتون و  موضوعات مختلف صحبت کنید تا این دوره واقعا توأم با شناخت باشه. این پست خیلی طولانی شد. با این حال اگر چیز دیگه ای یادم اومد می نویسم. بعد از عروسی هم باشه برای پست بعد.

یلدای سه نفره

یه خورده ریزش مو پیدا کردم رفتم از داروخونه یه شامپو و یه کرم که نمی شه گفت شبیه کرمه با یه لوسیون و یه بسته قرص ویتامین و زینگ و از این جور چیزا گرفتم. حالا وقتی می رم حموم باید یک ساعت تو حموم بمونم که یه ربع این و رو سرم ماساژ بدم بیست دقیقه اونو. حموم ما هم سرد می ترسم تا آخر زمستون جونم و پای موهام بدم. خدایا رحم اِلهَ . 

شب یلدا رفتیم همه چیز خریدیم که بریم خونه مادر همسر جان. اونم که نشد چون وقتی از سر کار برگشتیم دیدیم خودشون رفتن مهمونی در نتیجه برگشتیم خونه و دوتایی بودیم تا اینکه برادر همسرمان زنگ زد و گفت که تنهاست. ما هم گفتیم بیاد خونه ما. یک یلدای سه نفره رو گذروندیم. برعکس پارسال که خونه مادر من جمع بودیم و خیلی هم خوش گذشت. اصولا تو این شبا نباید تنها بود. امسال هم بد نبود اما اینجور خلوت فایده نداره. فال حافظ هم نگرفتیم. بذار الان بگیرم ببینم چی میاد بعد جوابش و می نویسم.  

جوابش: مثل تو فیلما یوسف گمگشته باز آید به کنعان... 

جالب بود. تا حالا این شعر برام نیومده بود.

جمکران

فردا با خواهرام و عمه کوچیکم و البته خانواده هاشون می ریم قم و جمکران. این گروه ما معمولا هر جا می ریم ثابته. خیلی هم خوش می گذره اما دفعه اوله که رفتنمون زیارتیه.   

حبوبات آش و اینجا می پزیم و اونجا سر هم می کنیم. فکر کنم تو هوای سرد هیچی مثل آش رشته دلچسب نباشه. 

جای همتون و خالی می کنم و بهترین آرزوها رو هم براتون دارم. 

 

از اول زیحجه روزه بودم که امیدوارم خدا قبول کنه. هم از من و هم از اونایی که این نه روز و روزه گرفتن. 

دیشب تلویزیون رفتن حاجیها به صحرای عرفات و نشون می داد منم دلم می خواد  اما می گن الان ثبت نام کنی ده بیست سال دیگه نوبتت می شه!!!  بیست سال فکر کن!!! تا اون موقع کی مرده کی زندست؟  

 

پ.ن ما برگشتیم. جایتان خالی خییییلی خوش گذشت. ساعت ۳۰/۱۰ شب رسیدیم خونه. صبح هم با زور و بلا اومدم سر کار. دارم از خواب و خستگی غش می کنم. تازه دیشب جومونگ و هم ندیدیم :(   

ماندن یا رفتن مسئله این است!

بعضی وقتا که از این زندگی یکنواخت و مشکلات کاری و بی نظمی و حق کشی و خیلی چیزای دیگه خسته می شیم به فکر می افتیم که بریم یه کشور دیگه و اینجا رو بذاریم واسه اونایی که مثل اختاپوس افتادن روش و جز خودشون به هیچ کس و هیچ چیز دیگه فکر نمی کنن. مخصوصا همسرم خیلی به رفتن راغبه. اما دلبستگیهامون بیشتر از اونه که بتونیم راحت همشون و بذاریم و بریم. گاهی فکر می کنم مگه چند سال می خواهیم زندگی کنیم که خودمون و اسیر غربت و دوری از عزیزانمون کنیم. من شب نشینیها و دور هم بودنا رو خیلی دوست دارم. قرار گذاشتنای گاه و بیگاه و دسته جمعی جایی رفتن و خیلی دوست دارم. فرقی نمی کنه خانواده خودم باشن یا همسرم همشون خوب و دوست داشتنین. فکر اینکه دیگه شبهای یلدا دور هم جمع نشیم. ماه رمضونا افطاری جایی نریم و کسی نیاد. تو نذریها و عزاداریهای شبهای محرم در جمع همسایه های خوبمون نباشیم و خیلی چیزای دیگه که هر روز برامون خاطره می سازه و شاید با دور شدن از اونها دلمون جزعی تریناشون و بخواد و ما دیگه دستمون از براورده کردنش کوتاه باشه. می دونم آدما زود به شرایط عادت می کنن اما آدم باید بدونه که داره چی و فدای چی می کنه و در ازاء اینهمه چیزای خوب که قراره از دست بده چی می خواد به دست بیاره. تغییردادن شرایط سختتر از اونه که فکرش و کنی مخصوصا که نمی دونی قراره اون طرف چی پیش بیاد و زندگیت چطوری بشه. با همه این حرفا باز وقتی آزرده خاطر و خسته ایم فکر رفتن اگرچه بسیار زودگذر اما سراغمون میاد. گاهی فکر می کنم اگه همه خانواده و خواهرا و عمه ها و خاله ها و قوم و خویش حاضر بودن با هم کوچ کنن منم راضی به رفتن می شدم اما اینجوری که دلم و بذارم پیش اینا و خودم برم هیچ فایده نداره. با این حساب بشینیم سر جامون و با این همه دلبستگی فیلمون یاد هندستون نکنه بهتره. 

فکر می کنیم

تمام روز داریم فکر می کنیم. گاهی تمام فکرمون متوجه کاریست که داریم انجام می دیم. به خود کار یا عاقبتش یا رفتار و عکس العمل اطرافیان. گاهی به دغدغه های روزمره می اندیشیم. فکر می کنیم و قلم می زنیم. فکر می کنیم و دکمه های کیبورد و یکی پس از دیگری فشار می دیم. فکر می کنیم و راه می ریم و گاهی اونقدر غرق در افکارمون هستیم که از روی عادت به طرف خونه می ریم و کلید و می چرخونیم و داخل می شیم و معلوم نیست اونقدر غرق شدیم که سلام همخونمون و بشنویم یا نه.

 

ما آدمها در همه حال داریم فکر می کنیم. حتی سر نماز، قبل از خواب، در تاکسی و در همه حال فقط نمی دونم چرا با این همه فکر قبل از حرف زدن هیچ فکر نمی کنیم و نمی فهمیم که این حرف چه اثر بدی رو طرفمون می ذاره. گاه دلش و می شکنه و گاه ارزش خودمون و از عرش به زیر فرش میاره.

 

گاهی راجع به موفقیت کارامون اونقدر اغراق آمیز فکر می کنیم که دیگه از فکر گذشته خیالاتی و رویایی می شیم و گاهی اونقدر عاقبت کاری و که انجام دادیم بد تعبیر می کنیم که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده زار می زنیم و می خواهیم از همه فرار کنیم.

 

افکارمون مغشوش و به هم ریخته است و اغلب بی نتیجه رها می شه بدون اینکه خودمون بفهمیم کِی یه موضوع دیگه رو برای فکر کردن به جای موضوع قبل انتخاب کردیم و این کار همینطور زنجیروار ادامه داره و ما مدام از این شاخه به اون شاخه می پریم.

 

شاید این همه درگیری و گاه بی هدفی و یا بی انگیزگی و از ظاهر آدمها هم بشه فهمید. مخصوصا نسل جوون که خیلیهاشون موهایی آشفته دارن و پوششی که قبلا می گفتن شنبه یکشنبه و الان میگن مد روز. شکی نیست که ما ظاهرمونم بر اساس تفکراتمون درست می کنیم.

 

از این همه فکر چند درصدش درست حسابی و به درد بخوره؟ چند درصدش به مرحله عمل می رسه و چند درصدش احمقانه و زود گذر و بی فایدست؟

 

پ. ن بی ربط: رفتیم سینما فیلم کنعان. از بازی خوب ترانه خیلی لذت بردم. گلشیفته فراهانی و باران کوثری و ترانه علیدوستی هر سه تقریبا همسن و سال و هر سه فوق العاده اند و من واقعا بازی تک تکشون و دوست دارم. تو این فیلم همه بازیگرا خوب بودن به جز افسانه بایگان که همیشه بازیش مصنوعی و یک شکله البته از نظر من. قدرت بازیگرا بسیار زیادتر از قوت فیلمنامه بود. ظاهرا فکر فیلمنامه نویسها هم مثل افکار خیلی از آدما پر مشغله و گاه بی محتوا و گاه بدون نتیجست؟  

    

توکای مقدس

به تازگی با وبلاگی آشنا شده ام به اسم "توکای مقدس". هر روز بخشی از آرشیو این دوست تازه ام را می خوانم و بسیار لذت می برم. تا به حال وبلاگی به این خوبی و زیبایی نخوانده ام. وبلاگی که از خواندن تمام پستهای آن لذت ببرم. دوستان زیادی در این دنیای مجازی پیدا کرده ام که هر کدام ویژگیهای زیبای خاص خودشان را دارند و از روی نوشته ها با روحیات و دنیای هر کدام از آنها آشنا شده ام. بعضی از این دنیاها که به تصویر کشیده می شود آنقدر جذاب و خواندنیست که نمی شود به سادگی از آن گذشت. دنیای* توکای عزیز برای من همین جذابیت را دارد. برای او آرزوی سلامتی و طول عمر و موفقیت همیشگی دارم.

لینک او را کنار صفحه می بینید. پیشنهاد می کنم نوشته های او را حتما بخوانید.

* دنیا: افکار و رفتار  

ماشین خانه نشین

دو سه ماه پیش یک ماشین خریدیم که از خریدش خوشحال بودم. 5/4 من دادم و قرار هم بود به همان قیمت بخریم اما اتومبیلی که همسرم انتخاب کرد ما را یک میلیون زیر قرض برد که این کمی ناراحتم کرد. گفتم مهم نیست خودش می دهد. من همین در توانم بود که دادم. اما نشد و همچنان خرج این ماشین با من است چون با پرداخت اقساط و خرج خانه چیزی برای همسر جان نمی ماند. خب من هم شکایتی ندارم. ولی انتظار داشتم که دیگر از دست مترو و اتوبوس برای رفتن به مهمانیها راحت شوم که نشد. همسرم رانندگی می داند اما خودش را می ترساند و من طی این مدت دو بار بیشتر سوار این ماشین نشده ام و هنوز مهمانیها را با مترو و اتوبوس می روم و ماشین مثل روز اول جلوی در پارک است.  دیگر از داشتن ماشین هیچ احساسی ندارم. مثل آن کودکی شده ام که عاشق یک عروسک می شود و مادرش آن را برایش می خرد اما می گذارد بالای کمد تا او دست نزند. قبلا لااقل آرزوی داشتنش برایش شیرین بود اما اکنون عذاب آور است که دارد و نمی تواند استفاده کند.

 

می دانم اینطور نمی ماند اما به کلی آن شادی روز اول را از دست دادم. چه می دانم. این نیز بگذرد.

فال ائمه

یک فال جالب و بسیار درست از کتاب "کشکول منتظری" و اینجا می ذارم تا اگر گاهی برای انجام کاری مردد می شید و می خواهید استخاره کنید یا یه همچین چیزی از این استفاده کنید.

اول باید به ائمه متوسل بشید بعد نیتتون و بگید و بعد در چهار سطر تعدادی نقطه بگذارید. یک وقت نشماریدها همینطور تا هرجا خواستید بذارید بعد دوتا دوتا جدا کنید در آخر هر سطر اگر یک نقطه ماند یک نقطه بگذارید و اگر جفت شد 1 بگذارید. جواباشم این می شه.  

1001 به سبب شخص مومنی مرادش حاصل شود.

1011 دولت یابد.

1110 مرادش حاصل شود.

1111 چیزی تلف شده یابد.

1101 غم و محنت زیاد خواهد شد.

0010 نهایت ضرر کلیست.

0100 صبر لازم است و اندک غم و اندوه دارد.

0001 مرادش حاصل شود.

1000 فتح و نصرت توست و حصول مطلب بسیار خطرناک است.

0101 شاد و خرم می شود.

0011 قدری صبر باید کرد.

1010خوشحالی می رسد.

0111 اول غم و بعد مرادش حاصل شود.

0110 غم زیاد شود.

1100 قدری صبر باید کرد.  

اگه سوالی داشتید بپرسید. فقط 4 تا 0 و نداره که قاعدتا اگر اینطور شد دوباره باید نقطه گذاری و تکرار کنید.

دولت مهر!!!!

چند روزی بود که به خاطر کابل برگردون تلفنمون قطع بود. خدا به خیر بگذرونه قبض موبایلمون چند میاد!!

صحبت قبض شد می گن قیمت قبوض بدون یارانه خواهد شد اما تکلیف مایی که هنوز سبد کالا نداریم و پول نفت و سر سفره هامون ندیدیم و قیمت یارانه ها رو جیرینگی تو حسابمون نمی ریزن چیه؟ چرا این دولت هر کاری با مردم می کنه هیچ کس صداش درنمیاد؟ اگه تو خیابون یکی ناخواسته به اون یکی چپ نگاه کنه می پره تو سرش و حسابش و می رسه اما وقتی اینجوری خونش و تو شیشه می کنه صداش درنمیاد. هر سال می زنیم تو سرو کلمون و می گیم اگه دین نداری لااقل آزاده باش ولی ما نه تنها رفته رفته داریم بی دین می شیم حتی آزادیمونم داریم از دست می دیم و باز خفه خون گرفتیم. می ترسم بشیم مثل اون زمون که داروغه میومد و همه هستی مردم بدبخت و ازشون می گرفت و انقدر براشون میموند (اگه میموند) که زنده بمونن. خدا خودش به خیر کنه!!

 

از دست آقای همسر حسابی عصبانی و ناراحت بودم و یک کلمه حرف نمی زدم وگرنه باید داد می زدم ولی همینجور خون خونم و می خورد تا بعد که یه خورده فکرم و جمع کردم نشستیم قشنگ سنگامون و با هم واکندیم و دوباره شدیم مثل دو تا دوست خوب. حرف زدن عجب نعمتیه خدایا متشکرم. البته گاهی با اینکه داری با همزبونت حرف می زنی باز حرفت و نمی فهمه و یه چیزای عجیب غریبی واسه خودش تعبیر می کنه که تو شاخ درمیاری ولی با این حال بازم خیلی خوبه.

 تو یه کتابی خوندم که حیوونا هم قبلا حرف می زدن تا اینکه حضرت آدم یک بار با چوب به یک گاو می زنه که چرا فرمان نمی بره. گاوه می گه تو چرا می زنی مگه وقتی تو نافرمانی کردی خدا تو رو کتک زد؟ حضرت آدم به خدا شکایت می کنه که نذار اینقدر پیش این حیوونا خار و خفیف شم و اونا اینطور به من منت بذارن. خدا کلام و از حیوونا می گیره و به هر کدومشون یک نوع صدا می ده.

 

چند روز پیش که موقع اذان صبح بیدار شدم در حالیکه سکوت  بود و سکوت یک دفعه صدای همه جک و جونورا با هم دراومد تا یکی دو دقیقه و بعد دوباره سکوت شد. موقع اذان حتی حیوونا هم عبادت خدا رو می کنن. درعجبم از بعضی آدما که چطور این چیزا رو می بینن و باز دریغ از دو رکعت نماز!!!! یاد اون شعر سعدی افتادم: 

دوش مرغی به صبح می نالید              عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش 

جریان مردیه که دم صبح صدای مرغی رو می شنوه که داره مدح و صنای خدا رو می گه در حالیکه خودش تو رختخوابشه . . .  

  

دلنوشت

سلام فرشته ای که اگر خدا بخواهد به همین زودیها به خونه ما خواهی آمد و خونه کوچیک ما رو با هیاهوی خنده و گریت پرسروصداتر و گرمتر خواهی کرد. می دونم اون بالا پیش خدا جای بهتری هستی و خوشحالتری. نه آفتاب تیرماه آزارت می ده و نه سرمای دی ماه. نه مریض می شی و نه غصه می خوری. همه کسانی که اطرافتن مثل خودت پاک و قشنگن. از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسی و بی دغدغه با خدا حرف می زنی.

می خواهیم آرامشت و ازت بگیریم. تو رو به این دنیا بیاریم تا معنی زندگی رو بهتر بفهمی. نمی تونم مثل خدا مواظبت باشم تا هیچ وقت مریض نشی، زمین نخوری، دلت نشکنه و هیچ کمبودی احساس نکنی. اما سعی می کنم نذارم از یادت بره که از پیش کی اومدی و قراره که دوباره پیش خودش برگردی پس کاری نکنی که وقتی برگشتی شرمنده و سرافکنده باشی.

دلم می خواست می تونستم یه خونه بزرگ بگیرم تا تو تو حیاطش بازی کنی. از درخت بالا بری، کنار حوض بشینی و به ماهیها نگاه کنی. دستت و بلند کنی تا ببینی کی بزرگ می شی که خودت بتونی یه خوشه انگور بچینی. توپ بازی کنی یا روی تابی که برات بستیم سوار بشی. متاسفم که نمی تونم و تو باید به خونه بسیارکوچیک اما صمیمانه ما بیایی.

با اینکه اصلا وجود نداری اما گاهی دوست دارم با تو حرف بزنم مثل الان. نمی دونم دختر خواهی بود یا پسر. هر چه هستی امیدوارم پیش از اینها آدم باشی. نسل امروز را می بینم که از آدمیت فاصله می گیرند اما تو از یاد نبر که آدم زاده شدی. فرشته ها مقابلت زانو زدند و تو را تا این دنیا بدرقه کردند و با آن چند نفری که بیشتر دوست شدی همواره تا پایان سفر خواهی بود اما دیگر آنها را نخواهی دید. فرشته ها مشایعتت کردند و متاسفانه شیطان به پیشوازت می آید تا تو را هم چون خود هیزمی از آتشکده خدا کند. امیدوارم گلی از گلستان خدا باشی نه هیزمی ازآن کوره گناه.

دعا می کنم این راه را به سلامت طی کنی و با شادی به این دنیا بیایی و آنقدر زود دلت برای خانه اولت تنگ نشود که پیش از من و پدرت قصد بازگشت کنی. دعا می کنم باعث سربلندی همه باشی و شیطان را همان اول راه جا گذاری و با دوستان فرشته خویت به عبدیت بپیوندی. دعا می کنم همسفر شایسته ای داشته باشی و تو هم روزی بتوانی اینطور بی پیرایه با فرزندانت حرف بزنی.   

آرزوهای بر باد رفته

برای زنی مثل من که چند ساله خودم کار می کنم و خرجم با خودمه تصور این که بخوام این استقلال مالی رو از دست بدم بسیار آزاردهنده و گاه ترسناکه.

تصمیم گرفتم از سال آینده دیگه سر کار نیام شایدم یکی دو ماهش و بیام و بعد دیگه کار و بذارم کنار چون قصد داریم بچه دار بشیم.

الان که دو نفری سر کار می ریم اگرچه مدام با همیم و همسرم هم در تمامی امور خانه کمکم می کند اما اونقدرا انرژی ندارم تا بتونم اون زندگی پر حرارت و دلخواه خودم و برای همسرم فراهم کنم. از کار بیرون و تنشهای بی اندازش خسته ام. از سر و کله زدن با همه و در آخر هم نون بخورو نمیر گرفتن خسته ام. گاهی تو خونه حتی همت نمی کنم یک دستمال روی میز بکشم. وقتی برای خودم ندارم. گاهی اونقدر از خودم دور می شم که دلم برای خودم تنگ می شه. دوست دارم با خیال راحت کتاب بخونم، بخوابم، خرید کنم و حتی گاهی در مهمانی های زنانه نزدیکانم شرکت کنم. با وجود تمام اینها از اینکه بی کار بشم و منتظر حقوق آخر ماه همسر آزرده ام. نمی دونم چه کار کنم. توی تهران هم که کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا نمی شه. البته یه فکرایی دارم اما نمی دونم چرا هیچوقت شانس زیادی در اجرای کارهای فردی نداشتم و حالا از همین می ترسم.

چندین ساله که کار می کنم اما نتونستم به خواسته های قلبی خودم برسم. نتونستم استعداد نقاشی رو که خداوند به من داده پرورش بدم. هیچ وقت پولی نموند تا صرف هزینه کلاس و وسایل بشه. بعد هم که بچه دار بشم دیگه قطعا این آرزو رو به گور خواهم برد. خدایا شرمنده ام که این نعمت تو را هرز رها کردم.

نتونستم رمانم و که یکی از بزرگترین انتشارات های ایران تایید و در نوبت چاپ قرار داده زودتر به چاپ برسانم. پولی نماند تا صرف هزینه های آن کنم. قرار است خود انتشارات با هزینه خودشان آن را چاپ کنند اما این قرارداد و قولیست که چهار پنج سال پیش به من دادند و شاید تا صد سال آینده هم به تحقق نرسد. خدایا شرمنده ام که سرخورده شدم و این استعدادی را هم که به من دادی مثل نقاشی هرز رها کردم و همه شور و اشتیاقم برای رمان دوم در همان اواسط کتاب خشکید.

از دویدنها و نرسیدن ها خسته ام. دلم نقاشی و سفالگری و مجسمه سازی می خواد. دلم لبریز از هنر شدن و می خواد.

افسوس که اوضاع مالی و شرایط خانوادگی هیچ همخوانی و تناسبی با استعدادهای خدادادیم نداشت. بعد از این هم امیدی به تحقق آنها ندارم. تا خدا چه خواهد.

سرای صوفیان و بلاد کفر

مامان: یخچالمون خراب شده باید یه نوش و بخرم. تو از یخچالت راضی هستی؟

من: آره تو این مدت نه برفک زده نه صدای زیادی داره. اندازه و جاشم خوبه.

مامان: پس از مال تو می خرم.

مامان: الو نمایندگی! ما یه وسیله از شرکت شما خریدیم که قیافش شبیه یخچاله اما عین اجاق گاز گرمه!!!

نمایندگی یه نفر و می فرسته.

نماینده: یخچال شما گاز نداره

مامان: مگه می شه یخچال گاز نداشته باشه!!!

نماینده: حتما از دستشون در رفته دیگه پیش میاد. فردا دوباره میام.

فردا نماینده با دم و دستگاه میاد و گاز یخچال و بهش برمی گردونه.

من از پشت تلفن: وا مامان سمت ما یه قطره بارون هم نمیاد اما اونجا انگار طوفانه!!!

مامان با صدای بلند: طوفان نیست صدای یخچاله از وقتی گاز پر کردیم سرسام گرفتیم. همه جاشم پر برفک می شه.

من: خب به نمایندگیش بگو

مامان: فایده نداره. این همه هم پولش و دادیم هیچ به درد نمی خوره. هنوز یه هفته نشده از پیچاش زنگاب میاد پایین. از جنس ایرانی دیگه چه انتظاری می شه داشت؟!!

من: راست می گی همیشه اولش و خوب می زنن بعد دیگه تا آخر گند می زنن.

               

                           *************************************

امان از دست این مملکت کفر. کم از دستشون زجر می کشیم. حالا ببین چه کارایی می کنن. کم تو سرما و تو گرما دسته جمعی گلومون و پاره می کنیم و می گیم الهی بمیرید. اصلا انگار هر چی نفرین می کنیم دعا می شه به جونشون خاک برسرای نوکیسه. هیچ گذشته و فرهنگ هم ندارنا حالا واسه ما دم دراوردن. از بس که خودشیرینن خودشون و همه جا جا کردن. آخه خودشیرینی تا چه حد؟

 همکار ما رفته بوده آلمان و یک جعبه شکلات آورده بود. همینکه در جعبه رو باز می کنه یه کرم اونجا می بینه. سریع درش و می بنده و با پست می فرسته برای کارخونه تولیدکنندش تو بلاد کفر. اون خاک برسرا هم در حالیکه داشتن از خودشیرینی می مردن یک نامه عذرخواهی با یک کارتون از انواع محصولاتشون واسه این می فرستن.

 آخه آدم این طوری مشتری جذب می کنه!!! اصلا مگه مشتری آدمه که تو بخواهی جذبش کنی؟ واسه چی  خودت و کوچیک می کنی و ازش عذر می خواهی؟ مشتری می خواست چشاش و باز کنه ببینه چی می خره. خنگ بازی اون و که تو نباید جواب بدی. تو زحمت خودت و کشیدی. هزار جا با خط ثلث و نستعلیق نوشتی پس گرفته نمی شود باز این مشتری پر رو می گه جنس نو تو کارتون و من ندیم. اصلا جوابش و نده بذار روش کم شه. ما اگه می خواستیم از این حاتم بخشیهای فرنگیها رو بکنیم که دیگه نمی تونستیم پراید جیگولو و سمند گامبالو و پ‍ژو آتش افروز تولید کنیم. خاک بر سر بی استعدادشون هزار ساله دارن بنز تولید می کنن. ببینید ما چند ساله تولید پیکان و قطع کردیم یاد بگیرید. خودشیرین های نو کیسهء از لای بوته دراومدۀ بی فرهنگ و آبا و اجداد. صبرکنید این دفعه که پرچم شمارم آتیش زدیم می فهمید با کی طرفید.     

تلخ

تا حالا این موضوع و نشنیده بودم. وقتی برام تعریف کردن به قدری متاثر شدم که نتونستم اینجا حرفی ازش نزنم.

 دخترعمه هام تو مقطع راهنمایی درس می خونن. جایی که شاید معلوم شه بچه ها به کدوم سمت گرایش دارن. جایی که خیلیهاشون بسیار نادانن اما فکر می کنن بزرگ و دانا شدن. وقتی گفتن بچه هاشون تو مدرسه مواد مخدر استفاده می کنن چشمام گرد شد. گفتن دو سه تا جنین تو دستشوییهاش پیدا شده صدای حیرتم دراومد و دوباره گفتن گاهی کاملا برهنه می شن و با موبایل از هم فیلم می گیرن. نمی تونم بگم که چقدر متاثر شدم.

 بچه های بی گناه و معصومی رو که خداوند به پدر و مادرا داده چطور بار اومدن که بدتر از حیوانات بنده نفسشون شدن و کارهایی انجام می دن که اصلا به فکر بزرگترهاشونم نمی رسه. تفاوت سنیمون ده دوازده سال بیشتر نیست اما این همه تفاوت رفتاری آدم و به یک بهت حیرت انگیز فرو می بره. یک ناباوری گنگ.

 قدیمها مکتب خونه ها دانشمند تربیت می کرد،‌ مدارس قدیم انسان و مدارس جدید شاید گرگ. گرگهایی گرسنه و سرکش. درنده و روباه صفت. مکار و نادان.

سردر نمی آورم. نسل آینده چه خواهد شد؟ دلم برای صفای کودکی و شرم بلوغ تنگ شده. نکند اینها هم به افسانه ها بپیوندند.  

رمانتیک وار نه رمانتیک وارونه

هر آدمی قبل از ازدواج تصوارتی داره که معلوم نیست چند درصدش به حقیقت بپیونده. من و همسرم دو ساله که ازدواج کردیم و شکر خدا زندگی خوبی داریم. اما قبلا زندگیم و خیلی رمانتیک تر از این تصور می کردم. مثلا هیچ فکر نمی کردم انقدر همسرم خوابالو باشه که هنوز سرش به بالش نرسیده بخوابه یا اینکه هیچ وقت رو به هم نخوابیم و همیشه پشتمون و کنیم به هم بخوابیم. فکرمی کردم همسرم گاه و بیگاه هدایایی هر چند کوچیک برام بخره یا گاهی موهای بلندم و شونه کنه یا خیلی فکرا که شاید هر دختر دیگه ای تو سرش داشته باشه اما الان واقعا نمی تونیم رو به هم بخوابیم یا همدیگر و بغل کنیم چون نفس کم میاریم و خفه می شیم از گرما. 

 کادو مادو هم خبری نیست چون همش می ترسه من خوشم نیاد وواقعا هم ترسش به جاست. نمی دونم چرا واسه من می خواد خرید کنه سلیقش نم می کشه. نه اینکه فکر کنید ارزون می خره ها نه اما بد می خره. یه بار یه ادکلن گرفته بود که بوی پماد می داد یه بارم یه دامن گل گلی که با هیچ لباسی نمی تونم ستش کنم و وقتی می پوشم انقدر بدتیپ می شم که بیا و ببین. البته همیشه ازش تشکر می کنم و الکی می گم وایی چقدر قشنگه اما تو دلم غصه می خورم که آخه با چه رغبتی از این استفاده کنم.  

الان دیگه همون هیچی نخره خوشحالترم. خلاصه که یه وقتا آدم چی می خواد و چی میشه البته بدون این قضایا هم میشه خوشبخت بود اما رمانتیک نه.     

به نام خدا

هر آدمی می تواند مثل یک قلمو گاهی دنیای اطرافش را با رنگهایی شاد و زیبا بیاراید و یا خسته کننده و زشت کند. هر رنگی که باشیم اطرافمان را به همان رنگ درمی آوریم. نمی شود سیاه شویم و سفید کنیم. سبز شویم و زرد کنیم. دیگران از روی رنگی که به جا گذاشته ایم راجع به ما قضاوت خواهند کرد. امیدوارم رنگی پاک و چشم نواز باقی گذاریم که همه از آن لذت ببرند.