ماندن یا رفتن مسئله این است!

بعضی وقتا که از این زندگی یکنواخت و مشکلات کاری و بی نظمی و حق کشی و خیلی چیزای دیگه خسته می شیم به فکر می افتیم که بریم یه کشور دیگه و اینجا رو بذاریم واسه اونایی که مثل اختاپوس افتادن روش و جز خودشون به هیچ کس و هیچ چیز دیگه فکر نمی کنن. مخصوصا همسرم خیلی به رفتن راغبه. اما دلبستگیهامون بیشتر از اونه که بتونیم راحت همشون و بذاریم و بریم. گاهی فکر می کنم مگه چند سال می خواهیم زندگی کنیم که خودمون و اسیر غربت و دوری از عزیزانمون کنیم. من شب نشینیها و دور هم بودنا رو خیلی دوست دارم. قرار گذاشتنای گاه و بیگاه و دسته جمعی جایی رفتن و خیلی دوست دارم. فرقی نمی کنه خانواده خودم باشن یا همسرم همشون خوب و دوست داشتنین. فکر اینکه دیگه شبهای یلدا دور هم جمع نشیم. ماه رمضونا افطاری جایی نریم و کسی نیاد. تو نذریها و عزاداریهای شبهای محرم در جمع همسایه های خوبمون نباشیم و خیلی چیزای دیگه که هر روز برامون خاطره می سازه و شاید با دور شدن از اونها دلمون جزعی تریناشون و بخواد و ما دیگه دستمون از براورده کردنش کوتاه باشه. می دونم آدما زود به شرایط عادت می کنن اما آدم باید بدونه که داره چی و فدای چی می کنه و در ازاء اینهمه چیزای خوب که قراره از دست بده چی می خواد به دست بیاره. تغییردادن شرایط سختتر از اونه که فکرش و کنی مخصوصا که نمی دونی قراره اون طرف چی پیش بیاد و زندگیت چطوری بشه. با همه این حرفا باز وقتی آزرده خاطر و خسته ایم فکر رفتن اگرچه بسیار زودگذر اما سراغمون میاد. گاهی فکر می کنم اگه همه خانواده و خواهرا و عمه ها و خاله ها و قوم و خویش حاضر بودن با هم کوچ کنن منم راضی به رفتن می شدم اما اینجوری که دلم و بذارم پیش اینا و خودم برم هیچ فایده نداره. با این حساب بشینیم سر جامون و با این همه دلبستگی فیلمون یاد هندستون نکنه بهتره. 

نظرات 9 + ارسال نظر
محمد حسین شنبه 9 آذر 1387 ساعت 12:15 ب.ظ

چند وقتی هست که هر کس توان رفتن داره میره! فقط ما موندیم که نمیتونیم بریم! حالا یا به خاطر هزینه های رفتن و یا به خاطر دلبستگیهامون...

آره خیلیها دارن میرن.

چکار کنیم دیگه واسه اینکه همه مغزا فرار نکنن ما فداکاری می کنیم و می مونیم ؛)

تمیم دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 07:09 ق.ظ

سلام...
به موضوعی اشاره کرده اید که به ذهن خیلی ها خطور می‌کنه.
اما به نظر من بهتره سعی کنیم محیط زندگیمونو به گونه‌‌ی ایده‌آل خودمون تغییر بدیم.
شاید در نظر اول مشکل به نظر برسه.
ولی اگه خواست همه باشه، قابل دسترسیه.
مگر ما از کشورهای دیگر چه کم داریم.
منابع طبیعی؟
استعدادهای فکری؟
فرهنگ کهن؟
.......؟
تنها مشکلی که داریم اینه که عادت کرده ایم خودمون را با شرایط وفق دهیم. این اندیشه را از ذهنمان ربوده اند که شرایط را هم می‌شود با خواسته‌هایمان مطابق کرد.
با‌ آرزوی سلامتی و شادکامی

وقتی یک چیز به طور عجیبی گران می شود من دلم می خواهد نخرم و یا بروم جلوی دفتر ریاست جمهوری و اعتراض کنم اما هیچ کس همراه من نیست.
دست تنها چکار می شود کرد؟
عوض کردن شرایط نیاز به همکاری و همدلی مردم دارد.
از قدیم گفته اند یک دست صدا ندارد.

بله ما همه چیز داریم اما همه چیز به خودمان حرام است. نفت چه گران شود و چه ارزان به حال ما فرقی نمی کند. اگر ده معدن طلای دیگر پیدا شود به حال ما فرقی نمی کند. اینکه از نظر منابع گاز جزئ سه کشور اول جهانیم فرقی به حالمان نمی کند چون همه چیز همواره گران و گرانتر می شود.

بید مجنون دوشنبه 11 آذر 1387 ساعت 04:46 ب.ظ http://zami.blogfa.com

خیلی وقته دارم با این فکرا کلنجار می رم
گاهی انقدر خسته ام که فک می کنم هیچ دلبستگی هم ندارم!

بسکه همه خسته و کلافه می شن از این قبیل فکرا زیاد می کنن.

آست - روزمرگی سه‌شنبه 12 آذر 1387 ساعت 02:16 ب.ظ

سلام قلموی عزیز

اول بگو معنی قلمو یعنی چی ؟

این ماندن و رفتنه واسه همه درد سر ساز شده. ادمهایی مثل من که اینجا به هیچ چیز و هیچ کس دلبستگی ندارن رفتن براشون راحته . البته فقط راحت تر از شما و نه اینکه راحت به معنای عام کلمه.

ولی بهر حال باید به فکر فرزندانی بود که از خودمون به جا میزاریم. منم پرونده ام واسه استرالیا در جریانه . به این فکر میکنم که پس فردا وقتی بچه ام پاسش و بزاره جیبش و هر جای دنیا که دلش میخواد میره حداقل رحمت به روح باباش میفرسته و نه لعنت که ای فلان .. . . . که ما رو اینجا پس انداختی !!!

موفق باشید. یه کاری کن ترست برای ماشین روندن بریزه.

سلام کاوه عزیز.
قلمو همونه که باهاش نقاشی می کشن.

جدی تو هم داری می ری؟

همسرم می گه ول کن عادت می کنی ولی من چیکار کنم نمی تونم.

خدای اون بچه ها هم بزرگه. ولی امیدوارم ما رو لعنتی خطاب نکنن.

من اصلا کلا ماشین روندن بلد نیستم البته باعث خجالته. تازه بعد از عید می خوام برم گواهی نامم و بگیرم. واقعا با این سنم خجالت داره :(

سیرترشی متاهل سه‌شنبه 12 آذر 1387 ساعت 03:38 ب.ظ

همیشه گفتم ای کاش مثلا یه اروپایی به دنیا میومدیم.ایرانی باشی و بخوای بری خیلی سخته

خدایی همینطوره.
اونم ما ایرانیها حسسسساس

خانوم زیگزاگ چهارشنبه 13 آذر 1387 ساعت 10:11 ب.ظ http://Daily.30n.ir

اما من شبانه روز به رفتن فکر میکنم... چون حس میکنم هیچ آینده یی اینجا ندارم! هیچ برنامه یی نمیتونم واسه آیندم داشته باشم تو ممکلتی که هیچیش معلوم نیس!!! دلبستگیم فقط خانواده م هستن... فقط و فقط همونا! مامان و بابا و خواهرم... و آقای زیپ که البته اونم تصمیم داره اینجا نمونه! اما خب همه چیز فقط با تصمیمه ما درست نمیشه که...

بله رفتن خیلی سخته مخصوصا واسه دو تا جوون که تازه می خوان زندگیشون و شروع کنن. حتما باید از جایی که می خواهی بری و کار و بارت یه اطمینان نسبی داشته باشی.

هرجا که هستی انشالله موفق باشی.

آناهیتا پنج‌شنبه 14 آذر 1387 ساعت 10:38 ق.ظ http://man-o-nagoftehayam.persianblog.ir

این مشکل منم هست

فکر کنم اگر روابط عاطفیت زیاد باشه مثل من دل کندن هم برات محال شه چون ظاهرا زور دل به عقل می چربه!!

یاسمن جمعه 15 آذر 1387 ساعت 11:36 ق.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogfa.com/

منم عین تو اونقدر دلبستگی هام زیاده که محاله بتونم از این مملکت دل بکنم.

خوشحالم که یه همدرد پیدا کردم.
متاسفانه روابط عاطفی بین قوم و خویش رفته رفته داره سرد و سردتر می شه.
انشالله مال شما همیشه گرم باشه و از بودن با هم نهایت لذت و ببرید.

تمیم دوشنبه 18 آذر 1387 ساعت 07:21 ق.ظ

سلام بانوی نقاش
آمده ام عیدتان را تبریک بگویم.
و آرزو کنم که خدایمان تا سال دیگه سلامتمان نگه دارد تا باز هم بتوانیم عید را تبریک بگوییم.

سلام دوست خوبم.
عید شما هم مبارک.
انشالله عمری بلند و پر خیر و برکت داشته باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد