پیش از ازدواج

میشه راجع به زمان ازدواجت ، شرط و شروطت ، معیارها و چیزایی که تونستی تغییر بدی و ... برامون بگی؟ مثل اون چیزی که از آرزوها نوشته بودی چیزایی که کمرنگن ممنونم.

این نظر یکی از دوستان بود که به صورت خصوصی برام فرستاد و من بدون ذکر نامش اینجا گذاشتم تا راجع به مطلبی که خواسته بنویسم.

من و همسرم 29 دی 84 مصادف با عید غدیر عقد کردیم و شهریور 85 هم جشن ازدواجمون و گرفتیم.

من شرط عجیب و غریب یا توقع زیادی برای ازدواج نداشتم. اول از همه کسی که به خواستگاریم می اومد باید ظاهرش و برخوردش به دلم می نشست تا بتونم برای ازدواج بهش فکر کنم. مورد بعد شغلش بود. شأن اجتماعی شغل همسرم مهم بود. نمی گفتم مهندس و مدیرعامل و خلبان باشه. اما راضی هم نبودم شغلهای پست جامعه رو داشته باشه. ( این و قبول دارم که هیچ کاری بد نیست و وجود همه مشاغل لازم و ضروریست اما من نمی تونستم با همه جور شغلی کنار بیام) ترجیح می دادم کارمند باشه تا بازاری. دلم می خواست وقت رفت و آمد و حساب و خرج زندگی رو به طور دقیق بدونم و بتونم برنامه ریزی کنم. مورد بعد ایمانش بود. منظورم از ایمان صرفا نماز خوندن نیست. آدم با ایمان حلال و حروم سرش می شه. هیز و بداخلاق نیست. در حق همسرش و اطرافیانش کوتاهی نمی کنه. به خودش هم ظلم نمی کنه حالا چه با اعتیاد یا هر چیز دیگه. مخصوصا که حتی سیگاری بودن طرف هم برام غیر قابل تحمل بود اعتیادم که دیگه حرفش و نزن. دونستن این مطلب خیلی سخته.( منظورم همین ایمان ذکر شدست) حتما نیاز به تحقیق و دقت زیاد داره. بعد از اون جُربُزه طرف بود (نمی دونم جربزه رو درست نوشتم یا نه) یکی و می بینی 30 سالشه هنوز که هنوزه هیچی نداره. این آدم یا درس می خونده یا کار می کرده. اگر درس می خونده عذرش موجه تره ولی اگر کار می کرده باید وضع مالی خوبی داشته باشه در غیر اینصورت آدم جمع کن و خوش فکری نبوده و بعد از این هم هیچ وقت نمی تونه روشش و عوض کنه مگر اینکه شما بتونی حساب و کتاب و دستت بگیری و باعث پیشرفت مالیش بشی. در هر صورت چون این جربزه برام مهم بود نمی تونستم بپذیرم که بعد از این همه کار هیچی نداشته باشه. مورد بعد خونوادش بود و روابط اونا با هم. اگر اونا خودشون با هم مشکل داشته باشن و از هم گریزان انتظار نداشته باش که با تو هم غیر از این باشن. اگر به هم احترام نذارن با تو هم همینطورن. خونواده خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی مهمه. نگید اصل خودشه. اگر خونواده ها راضی نباشن یک معضل بزرگه. در کنار همه اینها من خودم با خونواده خشکه مذهبی یا خیلی باز هم نمی تونستم کنار بیام و تو انتخابم همه اینارو در نظر گرفتم. شرط و شروط من همینا بود.

و اما دو مورد از خواستگارایی که رد کردم یکیشون از همان ابتدای ورود قیافش بدجور حالم و گرفت. تا پیش از اون فکر می کردم قیافه برام مهم نیست اما با دیدن اون فهمیدم لااقل کمی زیبایی باید داشته باشه انقدری که روت بشه به دیگران معرفیش کنی.

یکی دیگه که سن بالایی داشت چهل یا شاید کمی کمتر و پزشک بود و(به اصرار یکی از اقوام مجبور شدم باهاش حرف بزنم وگرنه همون سنش برای رد کردنش کافی بود) اونقدر با غرور حرف می زد که حس بدی بهت می داد. من اون موقع 22 سالم بود و کتابم تازه به تایید انتشارات جیحون رسیده بود. وقتی به اون گفتم که می نویسم با لبخندی تمسخرآمیز گفت جالبه!! آدم همسرش نویسنده باشه!! تحصیلات شعور اون مرد و بالا نبرده بود. اون از همون برخورد اول می خواست حرف حرف خودش باشه. موردی که من بین هیچ کدوم از خواستگارام نداشتم.

اینا دومورد چشمگیر بین اونای دیگه بودن. بقیشون یا سطح خونوادگی یا آشنایی قبلی به خاطر فامیل بودن باعث می شد نپذیرم. ضمن اینکه من یک حس عجیبی هم پیدا کرده بودم که همش فکر می کردم شاید بعدی بهتر باشه. این حس واقعا وحشتناکه اگر در خودت می بینی ترکش کن.

 خلاصه این گردونه گشت و گشت تا رسید به همسرم. من 23 سال داشتم و همسرم 29. سطح خونوادگیمون تقریبا مثل هم بود. اون بعد از دیپلم رفته بود سر کار و با پس اندازش یه خونه کوچولو خریده بود. پدرش و چند سال پیش از دست داده بود و مسئولیت خونوادش با اون بود و همین امر حسابی آب دیدش کرده بود. ظاهری ساده چهره ای مهربون و رفتاری بسیار مودبانه داشت. خواسته اون از من چیز زیادی نبود به جز اینکه می خواست زندگیش دور از حاشیه باشه و پله پله پیشرفت کنه. شغلش مناسب بود و درآمدش هم برای یک زندگی متوسط دونفره کافی. خانواده ها هم کاملا راضی بودن و بالاخره این وصلت انجام گرفت. اون موقع برای پذیرفتنش تردید زیادی داشتم چون اصلا قصد ازدواج نداشتم و اونقدر فکرم درگیر کار و مسائل دیگه بود که به هیچ کس جدی فکر نمی کردم اما با راهنماییهای خوب اطرافیانم پذیرفتم و الان واقعا خوشحالم که پذیرفتم.

مشکلات در هر زندگیی وجود داره. بعضیها راه حلش و پیدا می کنن. بعضیهای دیگه گیج می شن و بدترش می کنن. دوره نامزدی و عقد ما بسیار شیرین بود. ما فقط آخر هفته ها همدیگرو می دیدیم. هیچ جای خاصی هم نمی رفتیم و اغلب خونه بودیم. شاید دو سه بار پارک رفتیم. دو سه بار هم سینما و یک بار هم برای تعطیلات نوروز به مسافرت. با این حال واقعا خوش بودیم.

 قطعا هر دختر و پسری تو این دوره روابطی با هم دارن اما از نظر من این وظیفه دختره که تا پیش از ازدواج حرمت خونه پدر و نگه داره و بکارتش و بعد از ازدواج تقدیم همسرش کنه. مطمئن باش اینجوری احترامت برای همسرت بیشتره و اون اگر هم بخواد سستی کنه به خاطر این قضیه هم که شده زودتر عروسی رو برپا می کنه. از نظر روانشناسی هم خیلی اهمیت داره و تو فرصت خیالپردازیهای عاشقانه رو هم به خودت و هم به همسرت میدی. در ضمن این یک قاعدست که هیچ مردی از زنی که خودش و به راحتی در اختیارش قرار می ده خوشش نمیاد و شاید در ابتدا براش لذت بخش باشه اما بسیار کوتاه و زودگذره. پس هر کاری دوست دارید بکنید اما این یک کار و بذارید بعد از ازدواج. البته زمانه در عرض همین چند سال هم عوض شده و متاسفانه بعضی دخترا این قضیه رو تقدیم به دوست پسراشونم می کنن دیگه نامزد که جای خود داره. ولی خب چون از من پرسیدی من هم رفتارها و نظرات خودم و می نویسم و از اونجایی که قطعا این تقاضا رو در دوره نامزدی خواهید شنید راجع به آن نوشتم. این قضیه از اون مواردیست که من با چشم خودم دیدم در حالیکه دختر می گفت ما عقد کردیم و نمی تونم اجازه ندم و شما نمی دونید که با چه ماجراهایی به خونه همسرش رفت و بعد از چندبار طلاق و طلاق کشی و به دنیا آوردن یه بچه در حالیکه اون بچه رو هم از اقوامشون پنهان کردن بعد از یک مهمونی کوچیک با بچش به خونه همسرش رفت و مورد دیگه که بعد از یک سال عقد و لذت بردن آقا حالا اون دختر دل همسرش و زده ... این کارو نکنید. خواهرانه سفارش می کنم.  این و هم فراموش نکنید نامزدی فرصتیه برای شناخت بیشتر شما از هم. پس طوری رفتار نکنید که پلهای پشت سرتون خراب شه و خدایی نکرده اگر دیدید نمی تونید با هم کنار بیایید در معذورات قرار بگیرید و مجبور به ادامه راه باشید. با کمی هوشیاری بسیاری از خصوصیات اخلاقی هم و در این دوره خواهید شناخت. پس سعی نکنید همیشه عاشقانه حرف بزنید.

 راجع به آیندتون، ‌برنامه هاتون و  موضوعات مختلف صحبت کنید تا این دوره واقعا توأم با شناخت باشه. این پست خیلی طولانی شد. با این حال اگر چیز دیگه ای یادم اومد می نویسم. بعد از عروسی هم باشه برای پست بعد.

یلدای سه نفره

یه خورده ریزش مو پیدا کردم رفتم از داروخونه یه شامپو و یه کرم که نمی شه گفت شبیه کرمه با یه لوسیون و یه بسته قرص ویتامین و زینگ و از این جور چیزا گرفتم. حالا وقتی می رم حموم باید یک ساعت تو حموم بمونم که یه ربع این و رو سرم ماساژ بدم بیست دقیقه اونو. حموم ما هم سرد می ترسم تا آخر زمستون جونم و پای موهام بدم. خدایا رحم اِلهَ . 

شب یلدا رفتیم همه چیز خریدیم که بریم خونه مادر همسر جان. اونم که نشد چون وقتی از سر کار برگشتیم دیدیم خودشون رفتن مهمونی در نتیجه برگشتیم خونه و دوتایی بودیم تا اینکه برادر همسرمان زنگ زد و گفت که تنهاست. ما هم گفتیم بیاد خونه ما. یک یلدای سه نفره رو گذروندیم. برعکس پارسال که خونه مادر من جمع بودیم و خیلی هم خوش گذشت. اصولا تو این شبا نباید تنها بود. امسال هم بد نبود اما اینجور خلوت فایده نداره. فال حافظ هم نگرفتیم. بذار الان بگیرم ببینم چی میاد بعد جوابش و می نویسم.  

جوابش: مثل تو فیلما یوسف گمگشته باز آید به کنعان... 

جالب بود. تا حالا این شعر برام نیومده بود.