سال نو مبارک

سلام

 

می دونم خیلی وقته که آپ نکردم اما مثل خیلی از خواننده های خاموش می اومدم و نوشته هاتون و می خوندم.

 

ممنونم که سراغم و می گرفتید و حالم و می پرسیدید.

 

راستش همه انگیزم و برای نوشتن از دست داده بودم.

 

سال گذشته سال خوبی برای من نبود و از اینکه تموم شد واقعا خوشحالم. پارسال پر بود از مریضی و گرفتاری و تنشهای کاری و نی نی کوچولویی که تو همون ماههای اول بارداری از بین رفت.

 

اما هر سال جدیدی که شروع می شه آدم و پر می کنه از انگیزه و امید دوباره.

 

دعا می کنم امسال سال خوب و پربرکتی برای هممون باشه به دور از مریضی و مشکلات وحشتناک و لاینحل. دعا می کنم پر باشه از آرامش و خبرهای خوب و اتفاقات شادی آفرین.

پیش از ازدواج

میشه راجع به زمان ازدواجت ، شرط و شروطت ، معیارها و چیزایی که تونستی تغییر بدی و ... برامون بگی؟ مثل اون چیزی که از آرزوها نوشته بودی چیزایی که کمرنگن ممنونم.

این نظر یکی از دوستان بود که به صورت خصوصی برام فرستاد و من بدون ذکر نامش اینجا گذاشتم تا راجع به مطلبی که خواسته بنویسم.

من و همسرم 29 دی 84 مصادف با عید غدیر عقد کردیم و شهریور 85 هم جشن ازدواجمون و گرفتیم.

من شرط عجیب و غریب یا توقع زیادی برای ازدواج نداشتم. اول از همه کسی که به خواستگاریم می اومد باید ظاهرش و برخوردش به دلم می نشست تا بتونم برای ازدواج بهش فکر کنم. مورد بعد شغلش بود. شأن اجتماعی شغل همسرم مهم بود. نمی گفتم مهندس و مدیرعامل و خلبان باشه. اما راضی هم نبودم شغلهای پست جامعه رو داشته باشه. ( این و قبول دارم که هیچ کاری بد نیست و وجود همه مشاغل لازم و ضروریست اما من نمی تونستم با همه جور شغلی کنار بیام) ترجیح می دادم کارمند باشه تا بازاری. دلم می خواست وقت رفت و آمد و حساب و خرج زندگی رو به طور دقیق بدونم و بتونم برنامه ریزی کنم. مورد بعد ایمانش بود. منظورم از ایمان صرفا نماز خوندن نیست. آدم با ایمان حلال و حروم سرش می شه. هیز و بداخلاق نیست. در حق همسرش و اطرافیانش کوتاهی نمی کنه. به خودش هم ظلم نمی کنه حالا چه با اعتیاد یا هر چیز دیگه. مخصوصا که حتی سیگاری بودن طرف هم برام غیر قابل تحمل بود اعتیادم که دیگه حرفش و نزن. دونستن این مطلب خیلی سخته.( منظورم همین ایمان ذکر شدست) حتما نیاز به تحقیق و دقت زیاد داره. بعد از اون جُربُزه طرف بود (نمی دونم جربزه رو درست نوشتم یا نه) یکی و می بینی 30 سالشه هنوز که هنوزه هیچی نداره. این آدم یا درس می خونده یا کار می کرده. اگر درس می خونده عذرش موجه تره ولی اگر کار می کرده باید وضع مالی خوبی داشته باشه در غیر اینصورت آدم جمع کن و خوش فکری نبوده و بعد از این هم هیچ وقت نمی تونه روشش و عوض کنه مگر اینکه شما بتونی حساب و کتاب و دستت بگیری و باعث پیشرفت مالیش بشی. در هر صورت چون این جربزه برام مهم بود نمی تونستم بپذیرم که بعد از این همه کار هیچی نداشته باشه. مورد بعد خونوادش بود و روابط اونا با هم. اگر اونا خودشون با هم مشکل داشته باشن و از هم گریزان انتظار نداشته باش که با تو هم غیر از این باشن. اگر به هم احترام نذارن با تو هم همینطورن. خونواده خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی مهمه. نگید اصل خودشه. اگر خونواده ها راضی نباشن یک معضل بزرگه. در کنار همه اینها من خودم با خونواده خشکه مذهبی یا خیلی باز هم نمی تونستم کنار بیام و تو انتخابم همه اینارو در نظر گرفتم. شرط و شروط من همینا بود.

و اما دو مورد از خواستگارایی که رد کردم یکیشون از همان ابتدای ورود قیافش بدجور حالم و گرفت. تا پیش از اون فکر می کردم قیافه برام مهم نیست اما با دیدن اون فهمیدم لااقل کمی زیبایی باید داشته باشه انقدری که روت بشه به دیگران معرفیش کنی.

یکی دیگه که سن بالایی داشت چهل یا شاید کمی کمتر و پزشک بود و(به اصرار یکی از اقوام مجبور شدم باهاش حرف بزنم وگرنه همون سنش برای رد کردنش کافی بود) اونقدر با غرور حرف می زد که حس بدی بهت می داد. من اون موقع 22 سالم بود و کتابم تازه به تایید انتشارات جیحون رسیده بود. وقتی به اون گفتم که می نویسم با لبخندی تمسخرآمیز گفت جالبه!! آدم همسرش نویسنده باشه!! تحصیلات شعور اون مرد و بالا نبرده بود. اون از همون برخورد اول می خواست حرف حرف خودش باشه. موردی که من بین هیچ کدوم از خواستگارام نداشتم.

اینا دومورد چشمگیر بین اونای دیگه بودن. بقیشون یا سطح خونوادگی یا آشنایی قبلی به خاطر فامیل بودن باعث می شد نپذیرم. ضمن اینکه من یک حس عجیبی هم پیدا کرده بودم که همش فکر می کردم شاید بعدی بهتر باشه. این حس واقعا وحشتناکه اگر در خودت می بینی ترکش کن.

 خلاصه این گردونه گشت و گشت تا رسید به همسرم. من 23 سال داشتم و همسرم 29. سطح خونوادگیمون تقریبا مثل هم بود. اون بعد از دیپلم رفته بود سر کار و با پس اندازش یه خونه کوچولو خریده بود. پدرش و چند سال پیش از دست داده بود و مسئولیت خونوادش با اون بود و همین امر حسابی آب دیدش کرده بود. ظاهری ساده چهره ای مهربون و رفتاری بسیار مودبانه داشت. خواسته اون از من چیز زیادی نبود به جز اینکه می خواست زندگیش دور از حاشیه باشه و پله پله پیشرفت کنه. شغلش مناسب بود و درآمدش هم برای یک زندگی متوسط دونفره کافی. خانواده ها هم کاملا راضی بودن و بالاخره این وصلت انجام گرفت. اون موقع برای پذیرفتنش تردید زیادی داشتم چون اصلا قصد ازدواج نداشتم و اونقدر فکرم درگیر کار و مسائل دیگه بود که به هیچ کس جدی فکر نمی کردم اما با راهنماییهای خوب اطرافیانم پذیرفتم و الان واقعا خوشحالم که پذیرفتم.

مشکلات در هر زندگیی وجود داره. بعضیها راه حلش و پیدا می کنن. بعضیهای دیگه گیج می شن و بدترش می کنن. دوره نامزدی و عقد ما بسیار شیرین بود. ما فقط آخر هفته ها همدیگرو می دیدیم. هیچ جای خاصی هم نمی رفتیم و اغلب خونه بودیم. شاید دو سه بار پارک رفتیم. دو سه بار هم سینما و یک بار هم برای تعطیلات نوروز به مسافرت. با این حال واقعا خوش بودیم.

 قطعا هر دختر و پسری تو این دوره روابطی با هم دارن اما از نظر من این وظیفه دختره که تا پیش از ازدواج حرمت خونه پدر و نگه داره و بکارتش و بعد از ازدواج تقدیم همسرش کنه. مطمئن باش اینجوری احترامت برای همسرت بیشتره و اون اگر هم بخواد سستی کنه به خاطر این قضیه هم که شده زودتر عروسی رو برپا می کنه. از نظر روانشناسی هم خیلی اهمیت داره و تو فرصت خیالپردازیهای عاشقانه رو هم به خودت و هم به همسرت میدی. در ضمن این یک قاعدست که هیچ مردی از زنی که خودش و به راحتی در اختیارش قرار می ده خوشش نمیاد و شاید در ابتدا براش لذت بخش باشه اما بسیار کوتاه و زودگذره. پس هر کاری دوست دارید بکنید اما این یک کار و بذارید بعد از ازدواج. البته زمانه در عرض همین چند سال هم عوض شده و متاسفانه بعضی دخترا این قضیه رو تقدیم به دوست پسراشونم می کنن دیگه نامزد که جای خود داره. ولی خب چون از من پرسیدی من هم رفتارها و نظرات خودم و می نویسم و از اونجایی که قطعا این تقاضا رو در دوره نامزدی خواهید شنید راجع به آن نوشتم. این قضیه از اون مواردیست که من با چشم خودم دیدم در حالیکه دختر می گفت ما عقد کردیم و نمی تونم اجازه ندم و شما نمی دونید که با چه ماجراهایی به خونه همسرش رفت و بعد از چندبار طلاق و طلاق کشی و به دنیا آوردن یه بچه در حالیکه اون بچه رو هم از اقوامشون پنهان کردن بعد از یک مهمونی کوچیک با بچش به خونه همسرش رفت و مورد دیگه که بعد از یک سال عقد و لذت بردن آقا حالا اون دختر دل همسرش و زده ... این کارو نکنید. خواهرانه سفارش می کنم.  این و هم فراموش نکنید نامزدی فرصتیه برای شناخت بیشتر شما از هم. پس طوری رفتار نکنید که پلهای پشت سرتون خراب شه و خدایی نکرده اگر دیدید نمی تونید با هم کنار بیایید در معذورات قرار بگیرید و مجبور به ادامه راه باشید. با کمی هوشیاری بسیاری از خصوصیات اخلاقی هم و در این دوره خواهید شناخت. پس سعی نکنید همیشه عاشقانه حرف بزنید.

 راجع به آیندتون، ‌برنامه هاتون و  موضوعات مختلف صحبت کنید تا این دوره واقعا توأم با شناخت باشه. این پست خیلی طولانی شد. با این حال اگر چیز دیگه ای یادم اومد می نویسم. بعد از عروسی هم باشه برای پست بعد.

ماندن یا رفتن مسئله این است!

بعضی وقتا که از این زندگی یکنواخت و مشکلات کاری و بی نظمی و حق کشی و خیلی چیزای دیگه خسته می شیم به فکر می افتیم که بریم یه کشور دیگه و اینجا رو بذاریم واسه اونایی که مثل اختاپوس افتادن روش و جز خودشون به هیچ کس و هیچ چیز دیگه فکر نمی کنن. مخصوصا همسرم خیلی به رفتن راغبه. اما دلبستگیهامون بیشتر از اونه که بتونیم راحت همشون و بذاریم و بریم. گاهی فکر می کنم مگه چند سال می خواهیم زندگی کنیم که خودمون و اسیر غربت و دوری از عزیزانمون کنیم. من شب نشینیها و دور هم بودنا رو خیلی دوست دارم. قرار گذاشتنای گاه و بیگاه و دسته جمعی جایی رفتن و خیلی دوست دارم. فرقی نمی کنه خانواده خودم باشن یا همسرم همشون خوب و دوست داشتنین. فکر اینکه دیگه شبهای یلدا دور هم جمع نشیم. ماه رمضونا افطاری جایی نریم و کسی نیاد. تو نذریها و عزاداریهای شبهای محرم در جمع همسایه های خوبمون نباشیم و خیلی چیزای دیگه که هر روز برامون خاطره می سازه و شاید با دور شدن از اونها دلمون جزعی تریناشون و بخواد و ما دیگه دستمون از براورده کردنش کوتاه باشه. می دونم آدما زود به شرایط عادت می کنن اما آدم باید بدونه که داره چی و فدای چی می کنه و در ازاء اینهمه چیزای خوب که قراره از دست بده چی می خواد به دست بیاره. تغییردادن شرایط سختتر از اونه که فکرش و کنی مخصوصا که نمی دونی قراره اون طرف چی پیش بیاد و زندگیت چطوری بشه. با همه این حرفا باز وقتی آزرده خاطر و خسته ایم فکر رفتن اگرچه بسیار زودگذر اما سراغمون میاد. گاهی فکر می کنم اگه همه خانواده و خواهرا و عمه ها و خاله ها و قوم و خویش حاضر بودن با هم کوچ کنن منم راضی به رفتن می شدم اما اینجوری که دلم و بذارم پیش اینا و خودم برم هیچ فایده نداره. با این حساب بشینیم سر جامون و با این همه دلبستگی فیلمون یاد هندستون نکنه بهتره. 

فکر می کنیم

تمام روز داریم فکر می کنیم. گاهی تمام فکرمون متوجه کاریست که داریم انجام می دیم. به خود کار یا عاقبتش یا رفتار و عکس العمل اطرافیان. گاهی به دغدغه های روزمره می اندیشیم. فکر می کنیم و قلم می زنیم. فکر می کنیم و دکمه های کیبورد و یکی پس از دیگری فشار می دیم. فکر می کنیم و راه می ریم و گاهی اونقدر غرق در افکارمون هستیم که از روی عادت به طرف خونه می ریم و کلید و می چرخونیم و داخل می شیم و معلوم نیست اونقدر غرق شدیم که سلام همخونمون و بشنویم یا نه.

 

ما آدمها در همه حال داریم فکر می کنیم. حتی سر نماز، قبل از خواب، در تاکسی و در همه حال فقط نمی دونم چرا با این همه فکر قبل از حرف زدن هیچ فکر نمی کنیم و نمی فهمیم که این حرف چه اثر بدی رو طرفمون می ذاره. گاه دلش و می شکنه و گاه ارزش خودمون و از عرش به زیر فرش میاره.

 

گاهی راجع به موفقیت کارامون اونقدر اغراق آمیز فکر می کنیم که دیگه از فکر گذشته خیالاتی و رویایی می شیم و گاهی اونقدر عاقبت کاری و که انجام دادیم بد تعبیر می کنیم که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده زار می زنیم و می خواهیم از همه فرار کنیم.

 

افکارمون مغشوش و به هم ریخته است و اغلب بی نتیجه رها می شه بدون اینکه خودمون بفهمیم کِی یه موضوع دیگه رو برای فکر کردن به جای موضوع قبل انتخاب کردیم و این کار همینطور زنجیروار ادامه داره و ما مدام از این شاخه به اون شاخه می پریم.

 

شاید این همه درگیری و گاه بی هدفی و یا بی انگیزگی و از ظاهر آدمها هم بشه فهمید. مخصوصا نسل جوون که خیلیهاشون موهایی آشفته دارن و پوششی که قبلا می گفتن شنبه یکشنبه و الان میگن مد روز. شکی نیست که ما ظاهرمونم بر اساس تفکراتمون درست می کنیم.

 

از این همه فکر چند درصدش درست حسابی و به درد بخوره؟ چند درصدش به مرحله عمل می رسه و چند درصدش احمقانه و زود گذر و بی فایدست؟

 

پ. ن بی ربط: رفتیم سینما فیلم کنعان. از بازی خوب ترانه خیلی لذت بردم. گلشیفته فراهانی و باران کوثری و ترانه علیدوستی هر سه تقریبا همسن و سال و هر سه فوق العاده اند و من واقعا بازی تک تکشون و دوست دارم. تو این فیلم همه بازیگرا خوب بودن به جز افسانه بایگان که همیشه بازیش مصنوعی و یک شکله البته از نظر من. قدرت بازیگرا بسیار زیادتر از قوت فیلمنامه بود. ظاهرا فکر فیلمنامه نویسها هم مثل افکار خیلی از آدما پر مشغله و گاه بی محتوا و گاه بدون نتیجست؟  

    

توکای مقدس

به تازگی با وبلاگی آشنا شده ام به اسم "توکای مقدس". هر روز بخشی از آرشیو این دوست تازه ام را می خوانم و بسیار لذت می برم. تا به حال وبلاگی به این خوبی و زیبایی نخوانده ام. وبلاگی که از خواندن تمام پستهای آن لذت ببرم. دوستان زیادی در این دنیای مجازی پیدا کرده ام که هر کدام ویژگیهای زیبای خاص خودشان را دارند و از روی نوشته ها با روحیات و دنیای هر کدام از آنها آشنا شده ام. بعضی از این دنیاها که به تصویر کشیده می شود آنقدر جذاب و خواندنیست که نمی شود به سادگی از آن گذشت. دنیای* توکای عزیز برای من همین جذابیت را دارد. برای او آرزوی سلامتی و طول عمر و موفقیت همیشگی دارم.

لینک او را کنار صفحه می بینید. پیشنهاد می کنم نوشته های او را حتما بخوانید.

* دنیا: افکار و رفتار  

دلنوشت

سلام فرشته ای که اگر خدا بخواهد به همین زودیها به خونه ما خواهی آمد و خونه کوچیک ما رو با هیاهوی خنده و گریت پرسروصداتر و گرمتر خواهی کرد. می دونم اون بالا پیش خدا جای بهتری هستی و خوشحالتری. نه آفتاب تیرماه آزارت می ده و نه سرمای دی ماه. نه مریض می شی و نه غصه می خوری. همه کسانی که اطرافتن مثل خودت پاک و قشنگن. از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسی و بی دغدغه با خدا حرف می زنی.

می خواهیم آرامشت و ازت بگیریم. تو رو به این دنیا بیاریم تا معنی زندگی رو بهتر بفهمی. نمی تونم مثل خدا مواظبت باشم تا هیچ وقت مریض نشی، زمین نخوری، دلت نشکنه و هیچ کمبودی احساس نکنی. اما سعی می کنم نذارم از یادت بره که از پیش کی اومدی و قراره که دوباره پیش خودش برگردی پس کاری نکنی که وقتی برگشتی شرمنده و سرافکنده باشی.

دلم می خواست می تونستم یه خونه بزرگ بگیرم تا تو تو حیاطش بازی کنی. از درخت بالا بری، کنار حوض بشینی و به ماهیها نگاه کنی. دستت و بلند کنی تا ببینی کی بزرگ می شی که خودت بتونی یه خوشه انگور بچینی. توپ بازی کنی یا روی تابی که برات بستیم سوار بشی. متاسفم که نمی تونم و تو باید به خونه بسیارکوچیک اما صمیمانه ما بیایی.

با اینکه اصلا وجود نداری اما گاهی دوست دارم با تو حرف بزنم مثل الان. نمی دونم دختر خواهی بود یا پسر. هر چه هستی امیدوارم پیش از اینها آدم باشی. نسل امروز را می بینم که از آدمیت فاصله می گیرند اما تو از یاد نبر که آدم زاده شدی. فرشته ها مقابلت زانو زدند و تو را تا این دنیا بدرقه کردند و با آن چند نفری که بیشتر دوست شدی همواره تا پایان سفر خواهی بود اما دیگر آنها را نخواهی دید. فرشته ها مشایعتت کردند و متاسفانه شیطان به پیشوازت می آید تا تو را هم چون خود هیزمی از آتشکده خدا کند. امیدوارم گلی از گلستان خدا باشی نه هیزمی ازآن کوره گناه.

دعا می کنم این راه را به سلامت طی کنی و با شادی به این دنیا بیایی و آنقدر زود دلت برای خانه اولت تنگ نشود که پیش از من و پدرت قصد بازگشت کنی. دعا می کنم باعث سربلندی همه باشی و شیطان را همان اول راه جا گذاری و با دوستان فرشته خویت به عبدیت بپیوندی. دعا می کنم همسفر شایسته ای داشته باشی و تو هم روزی بتوانی اینطور بی پیرایه با فرزندانت حرف بزنی.   

به نام خدا

هر آدمی می تواند مثل یک قلمو گاهی دنیای اطرافش را با رنگهایی شاد و زیبا بیاراید و یا خسته کننده و زشت کند. هر رنگی که باشیم اطرافمان را به همان رنگ درمی آوریم. نمی شود سیاه شویم و سفید کنیم. سبز شویم و زرد کنیم. دیگران از روی رنگی که به جا گذاشته ایم راجع به ما قضاوت خواهند کرد. امیدوارم رنگی پاک و چشم نواز باقی گذاریم که همه از آن لذت ببرند.