دلنوشت

سلام فرشته ای که اگر خدا بخواهد به همین زودیها به خونه ما خواهی آمد و خونه کوچیک ما رو با هیاهوی خنده و گریت پرسروصداتر و گرمتر خواهی کرد. می دونم اون بالا پیش خدا جای بهتری هستی و خوشحالتری. نه آفتاب تیرماه آزارت می ده و نه سرمای دی ماه. نه مریض می شی و نه غصه می خوری. همه کسانی که اطرافتن مثل خودت پاک و قشنگن. از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسی و بی دغدغه با خدا حرف می زنی.

می خواهیم آرامشت و ازت بگیریم. تو رو به این دنیا بیاریم تا معنی زندگی رو بهتر بفهمی. نمی تونم مثل خدا مواظبت باشم تا هیچ وقت مریض نشی، زمین نخوری، دلت نشکنه و هیچ کمبودی احساس نکنی. اما سعی می کنم نذارم از یادت بره که از پیش کی اومدی و قراره که دوباره پیش خودش برگردی پس کاری نکنی که وقتی برگشتی شرمنده و سرافکنده باشی.

دلم می خواست می تونستم یه خونه بزرگ بگیرم تا تو تو حیاطش بازی کنی. از درخت بالا بری، کنار حوض بشینی و به ماهیها نگاه کنی. دستت و بلند کنی تا ببینی کی بزرگ می شی که خودت بتونی یه خوشه انگور بچینی. توپ بازی کنی یا روی تابی که برات بستیم سوار بشی. متاسفم که نمی تونم و تو باید به خونه بسیارکوچیک اما صمیمانه ما بیایی.

با اینکه اصلا وجود نداری اما گاهی دوست دارم با تو حرف بزنم مثل الان. نمی دونم دختر خواهی بود یا پسر. هر چه هستی امیدوارم پیش از اینها آدم باشی. نسل امروز را می بینم که از آدمیت فاصله می گیرند اما تو از یاد نبر که آدم زاده شدی. فرشته ها مقابلت زانو زدند و تو را تا این دنیا بدرقه کردند و با آن چند نفری که بیشتر دوست شدی همواره تا پایان سفر خواهی بود اما دیگر آنها را نخواهی دید. فرشته ها مشایعتت کردند و متاسفانه شیطان به پیشوازت می آید تا تو را هم چون خود هیزمی از آتشکده خدا کند. امیدوارم گلی از گلستان خدا باشی نه هیزمی ازآن کوره گناه.

دعا می کنم این راه را به سلامت طی کنی و با شادی به این دنیا بیایی و آنقدر زود دلت برای خانه اولت تنگ نشود که پیش از من و پدرت قصد بازگشت کنی. دعا می کنم باعث سربلندی همه باشی و شیطان را همان اول راه جا گذاری و با دوستان فرشته خویت به عبدیت بپیوندی. دعا می کنم همسفر شایسته ای داشته باشی و تو هم روزی بتوانی اینطور بی پیرایه با فرزندانت حرف بزنی.   

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد حسین شنبه 18 آبان 1387 ساعت 02:26 ب.ظ

امیدوارم فرزندتون اونقدر خوب باشه که بتونید بهش با تمام وجودتون افتخار کنید. پیشنهاد میکنم این نامه ها را برای فرزندتون پرینت بگیری و نگهداری کنی. بعدها وقتی به سن حالای خودت برسه، قطعا افتخار میکنه به داشتن همچین مادری، و شاید خیلی براش تاثیر گذار و تکان دهنده باشه...

اما در مورد متن قبلی، متنتو خوندم و حسابی متاثر شدم. از این حس آشنایی که گریبان بخش بزرگی از جامعه مارو گرفته. بغض سنگینی که هست و شاید برای همیشه هم باشد. من هم به خاطر اهدافی که داشتم و به خاطر وضع مالی نه چندان خوب خاناده، مجبور شدم خیلی زود کار کنم. کار کردنو دوست دارم اما بنده بودنو نه! شاید اگه میشد یک سال دیرتر سر کار برم، یه کار خیلی بهتر و تخصصی تر پیدا میکردم اما نیاز مالی منو سر کار برد و اونجا نگه داشت. چند وقتیه شدیدا با کارم مشکل دارم ولی نمیتونم از اینجا بیرون بیام. به حقوقش نیاز دارم و بدتر اینکه سالهایی که باید به بهتر شدن تو تخصص خودم میگذروندم، به نشستن پشت میز گذشت و حالا هیچ پشتوانه تخصصی ندارم...
امیدوارم بتونید برای فرزندتون دنیایی متفاوت بسازید... راستی! کار فردی هم میتونه به نتیجه برسه! سعی کن بگردی و از کسانی که فکر میکنی تو اون زمینه کاری موفق بودن کمک بگیری. سعی کن از مشورت اطرافیانت استفاده کنی. امیدوارم همیشه موفق باشی...

سلام دوست خوبم.
شاید این کار را کردم و نامه ها را بعدها به فرزندم دادم. شاید خوشحال شود.
فکر کنم این درد مشترکی میان خیلی از آدمهای دور و اطرافمون باشه. امان از نیاز مالی که آدم و از خیلی آرزوهای خوبش جدا می کنه و گاه به مسیری می بره که حتی ذره ای از اون چیزی که می خواستی و دنبالش بودی اونجا یافت نمی شه.
منم امیدوارم. کار فردی همونطور که گفتم تجربه های بدی رو تو ذهنم گذاشته اما اگر مجبور باشم باز هم اقدام خواهم کرد.
باز هم از حضور شما و دقت نظرتون بسیار سپاسگذارم و براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

مسعود یکشنبه 19 آبان 1387 ساعت 03:38 ق.ظ http://www.ketabkhan.com

سلام
وبلاگ شما را خواندم.خیلی ساده و صمیمی می نویسید.
از آشنایی با شما و وبلاگتان خوشحال شدم.
به ما هم سر بزنید.خوشحال میشیم.
هر کتابی که خواستید و ... از این حرفا

سلام. خیلی متشکرم.
حتما این کار و می کنم.

خانوم زیگزاگ یکشنبه 19 آبان 1387 ساعت 06:13 ب.ظ http://Daily.30n.ir

امیدوارم هر چه زودتر این امانت صحیح و سالم به دستتون برسه و با صدای خنده هاش خونتون رو پر از شادی کنه...

خیلی ممنون زیگزاگ عزیزم.
منم امیدوارم :)

بید مجنون یکشنبه 19 آبان 1387 ساعت 11:28 ب.ظ http://zamis.blogfa.com

سلام
چقدر عالی که با فکر می خوای نی نی بیاری
چه خوب که آدم حسابش می کنی!
یه قولی بهم بده که این ها رو بعدها به خودش هم بگی توجیهش کن که چرا آوردی اش تا مثل ماها این قئدر دور خودش نپیچه! یا مثل من وقتی غصه داره فکر نکنه از سر هوس زود گذر ی اومده!!
بابت اسم وبلاگم از دقت نظرت ممنونم
اما اون که گفتی باید دور خیلی چیزا رو خط کشی کاملا بر عکس بود!
من روحیات عجیب غریبی دارم! هیچ تعریف مشخصی ندارم ! واسه همین بی نام کردمش تا مثل خودم دایره شمولش بیشتر شه! در واقه بی نام شد تا بتون هر دم یه نام باشه مثل ذهن آدم که هر روز یه جوره! بی نام شد تا بشه دور خیلی چیزا رو خط نکشید!!!

سلام بید عزیزم.
مگه همچین کاری و بدون فکر هم میشه انجام داد؟!!
سعی می کنم بهش بگم. امیدوارم خودش هم درکش از خلقتش اونقدر بالا باشه که بفهمه آفرنشش و اومدنش به این دنیا چیز کمی نیست که زود سرخورده شه.( این و به در گفتم دیوار بشنوه ؛) )

با این حال من با بید مجنون لینکت می کنم. این و بیشتر از بی نام دوست دارم. بید مجنون پاهاش استوار در زمین اما سری پرشور و خیال انگیز دارد که با کوچکترین نسیم همنوا می شود و به قولی درکش زیاد است.

تمیم دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 07:08 ق.ظ http://tamimjorjani5.blogfa.com/

سلام
پست بسیار زیبایی بود با آرزوهایی زیباتر.
از همین الان به این کوچولوی در راه تبریک میگم که قراره تو چنین خانواده‌ی صمیمی‌ای بزرگ بشه.
امیدوارم به آرزوهای قشنگتون برسین.

سلام.
متشکرم.
دوست دارم زودتر بیاد.
منم بهترین آرزوها رو برای شما دارم.

تمیم دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام..
از ایل «ترکمنیم».
و محل سکونتمون استان گلستانه و گنبد کاووس

سلام.
متشکرم که جوابم و دادی.
زندگی در ایل با وجود سختیهاش جذابیتهای زیادی باید داشته باشه.
انشالله همیشه سلامت و دلشاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد